Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس – کرمان؛ مهسا حقانیت: تیمسار یدالله کاشانی ۸۸ ساله از کُنج اتاق دنجش در آسایشگاه جانبازان «بچه‌های حاج‌قاسم» کرمان مانند یک سرباز تازه‌نفس «وطن‌پرستی‌اش» را به رخ می‌کشد و می‌گوید: اگر برگردم به سال ۵۹ ، دوباره اولین کسی خواهم بود که اسلحه می‌گیرم و به‌دل دشمن می‌روم، دشمن به‌خانه ما حمله می‌کند و می‌خواهد خانه ما را بگیرد، بنابراین باید برویم و از خانه خود دفاع کنیم و نگذاریم خانه ما را بگیرد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

جانماز کوچک سبزرنگ، یک جلد کلام‌الله مجید و یکسری خرت و پرت روی میز کنار تخت تیمسار قرار دارد، کارمندان آسایشگاه او را «نور» مرکز می‌دانند، تیمسار کاشانی کهنسال‌ترین پدر آسایشگاه جانبازان «بچه‌های حاج‌قاسم» کرمان است.

اذان صبح را که می‌گویند، بیدار می‌شود، نماز و قرآنش را می‌خواند، صبحانه، نهار و شام هم به‌وقت خورده می‌شود و گاهی اگر حال و حوصله‌ای داشته باشد با جانبازان و کارکنان آسایشگاه گپ می‌زند.

متولد ۱۳۱۳ در شهر بافت از توابع استان کرمان است، اما فقط کلاس ۱۰ و ۱۱ را در شهرش گذرانده و بقیه درسش را در کرمان خوانده است، می‌گوید: دیپلم که گرفتم رفتم تهران و در آزمون بسیار مشکل خلبانی نیروی هوایی شرکت کردم، قبول شدم و سه سال هم در آمریکا دوره خلبانی را گذراندم.

می‌توانستم به جنگ نروم

کاشانی بعد از بازگشت از آمریکا به بندرعباس رفت، چهار سال بعد به تهران منتقل شد و سپس از سال ۵۰ تا سال ۵۹ فرمانده گردان حفاظت نفت خوزستان بود.

سال ۵۹ که عراق به ایران حمله کرد و جنگ آغاز شد، کاشانی داوطلبانه به جنگ رفت، می‌گوید: شغل مهمی داشتم و می‌توانستم به جنگ نروم، اما داوطلبانه در جنگ شرکت کردم، اگر دشمن می‌آمد، مخازن ما را می‌گرفت و دیگر مخازنی نداشتیم.

وی ادامه می‌دهد: در شلمچه روبه‌روی یک گردان عراقی بودیم، از بالا هم هواپیماهای عراقی حمله می‌کردند، ما هنوز حتی وسایل اولیه برای جنگیدن را نداشتیم، عراق یک‌مرتبه شروع به جنگ کرده بود و آن روز اسیر شدم.

و این گونه بود که تیمسار یدالله کاشانی به‌عنوان نخستین اسیر از نیروهای ژاندارمری ایران در اولین روز مهرماه ١٣٥٩ به دست نیروهای بعثی به اسارت درآمد و تا پنجم آذر ماه ١٣٦٧ در زندان‌های عراق به‌سر برد.

این یادگار دوران دفاع مقدس وقتی اسیر شد، چهار فرزند داشت، حالا دختر بزرگش در تهران «پزشک» است، دختر کوچکش در آلمان پرستاری می‌کند و دو پسرش هم که متخصص عمران و کامپیوتر هستند در آمریکا زندگی می‌کنند.

خاطرات ابوغریب به روایت تیمسار کاشانی

تیمسار کاشانی ۸۸ ساله با وجود سن بالا اما حافظه خیلی خوبی دارد، به‌راحتی خاطرات گذشته را به‌یاد می‌آورد و آنها را به‌زیبایی روایت می‌کند: وقتی اسیر شدیم، عراقی‌ها ما را یک سال و نیم از این مدرسه به آن مدرسه و از این پایگاه به آن پایگاه منتقل می‌کردند، بعد از یک سال و نیم ما را به اردوگاه ابوغریب بردند که زندان سیاسی بغداد بود.

وی ادامه می‌دهد: حدود ۵۰ افسر و نیروهای مختلف بودیم، وارد یک سالن کوچک در ابوغریب شدیم که قبل از ما هم ۴۰ نفر از جمله خلبانان آنجا بودند، ۹۰ نفر در کنار هم زندگی محقرانه‌ای را داشتیم، یک پتو برای زیرانداز و یک پتو برای روانداز و دو توالت برای ۹۰ نفر.

کاشانی می‌افزاید: ۶ ماه در ابوغریب بودیم، برای غذا خیلی در مضیقه بودیم، غذا خوب نبود، دکتر نمی‌آمد و پنجره‌ها را هم بسته بودند تا هوا و نور به داخل سالن نیاید.

وقتی عراقی‌ها در برابر اسرای ایرانی کوتاه آمدند

وی بیان می‌کند: بعد از گذشت ۶ ماه با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم اگر اینجور زندگی کنیم از بین می‌رویم، اعتصاب غذا کردیم، ۱۲ روز غذا نخوردیم، بعد از ۱۲ روز دو تا سرتیپ و چهار تا دژبان از ارتش عراق آمدند و گفتند چرا غذا نمی‌خورید؟ گفتیم ما ۱۲ خواسته داریم، اگر آنها را اجرا کنید، غذا می‌خوریم.

قرار گرفتن در لیست صلیب سرخ، آب گرم برای حمام، باز کردن پنجره‌ها و حضور پزشک در اردوگاه از جمله خواسته‌های آنها بود، اما عراقی‌ها درب را محکم بستند و رفتند و نیم ساعت بعد برگشتند و اسرای ایرانی را تهدید کردند اگر غذا نخوردند همه آنها را به گلوله می‌بندند.

این آزاده سرافراز می‌گوید: ما هم در پاسخ به این تهدیدها گفتیم، اشکال ندارد، ما باید در جبهه شهید می‌شدیم، حالا اینجا شهید می‌شویم، برای‌مان فرقی نمی‌کند، این را که گفتیم عراقی‌ها تسلیم شدند و بخشی از خواسته‌های‌مان را برآورده کردند.

وقتی می‌گویم، تیمسار کاشانی حافظه خوبی دارد، یعنی او حتی تعداد پنجره‌های آن سالن کوچک در اردوگاه ابوغریب را هم به‌خاطر می‌آورد، می‌گوید: ۴ پنجره از ۸ پنجره سالن را باز کردند، دکتر هم به اردوگاه آمد و آب گرم برای حمام و قول دادند ۶ ماه دیگر ما را به اردوگاه عنبر ببرند تا زیرنظر صلیب سرخ قرار بگیریم.

۶ ماه گذشت و اسرای ایرانی به اردوگاه عنبر منتقل شدند، کاشانی می‌گوید: در اردوگاه عنبر افرادی که زبان انگلیسی و فرانسه را بلد بودند به دیگران آموزش می‌دادند، من انگلیسی را کامل بلد بودم و فرانسه را در اردوگاه فرا گرفتم، درخواست داده بودیم یکسری کتاب برای‌مان بیاورند، مطالعه هم می‌کردیم.

ماجرای سربازان سنگ‌دل عراقی و پاهای مجروح تیمسار

وقتی کاشانی از اسارت در عراق به کشور بازگشت، دختر بزرگش ازدواج کرده بود، به تعبیر پدر وقتی بچه‌ها او را بعد از ۹ سال دیدند از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند.

او بعضی از عادت‌های اسارت را هم با خود به خانه آورده بود، می‌گوید: وقتی در اردوگاه بودیم، دمپایی‌های‌مان را در کنارمان می‌گذاشتیم، وقتی به خانه آمدم باز هم دمپایی‌هایم را کنارم می‌گذاشتم، همسرم می‌گفت چرا دمپایی‌هایت را با خودت می‌آوری، می‌گفتم عادت کرده‌ام.

هر دو پای کاشانی هم در اسارت مجروح شدند، روایت این مجروحیت به‌خوبی سنگ‌دلی سربازان عراقی را نشان می‌دهد، وی عنوان می‌کند: وقتی از ماشین پیاده می‌شدیم تا سوار یک ماشین دیگر شویم، سربازان عراقی ما را هُل می‌دادند، یک‌بار مرا هل دادند و به درخت خوردم و هردو پای من صدمه دید و نمی‌توانستم راه بروم.

افزایش درد و رنج حاصل از این مصدومیت موجب شد تا کاشانی از تهران به کرمان بیاید تا پسرهای برادرش که هر دو پزشک هستند برای درمان وی اقدام کنند، می‌گوید: مدتی در خانه‌ای در کرمان و با پرستار زندگی کردم، اما وقتی کرایه خانه و حقوق پرستار زیاد شد و با حقوقم جور در نمی‌آمد به آسایشگاه جانبازان آمدم، وقتی خوبِ‌خوب شوم به خانه‌ام در تهران می‌روم پیش خانمم.

این مرد یک وطن‌پرست واقعی‌ست

وقتی از تیمسار کاشانی می‌پرسم اگر به سال ۵۹ برگردید باز هم به جنگ می‌روید، مانند یک سرباز تازه‌نفس وطن‌پرست سرش را بالاتر می‌آورد و می‌گوید: اگر برگردم به سال ۵۹ ، دوباره اولین کسی خواهم بود که اسلحه می‌گیرم و به دل دشمن می‌روم، دشمن به خانه ما حمله می‌کند و می‌خواهد خانه ما را بگیرد، بنابراین ما باید برویم و از خانه خود دفاع کنیم و نگذاریم خانه ما را بگیرد.

این کهنه‌سرباز وطن‌پرست از خداوند برای همه مردم ایران آرزوی صحت و سلامتی می‌کند و می‌گوید: جوانان باید به فکر تحصیل باشند و درس بخوانند، اگر هم نمی‌توانند باید مشغول به‌کار شوند تا در آینده زندگی مرفهی داشته باشند.

از تیمسار کاشانی می‌خواهم به‌مناسبت روز «پدر» صحبت کند، او از سفارش قرآن درباره نیکی به پدر و مادر سخن می‌گوید و درباره دشواری‌های مادری سخن به‌میان می‌آورد و اینکه یک مادر از زمان بارداری تا زایمان و سپس برای تربیت و پرورش فرزند چه سختی‌هایی را باید تحمل کند و زیر لب شعری را با بغض برای مادرش زمزمه می‌کند.

خاطره‌بازی در باغ‌های پدری

مصاحبه که تمام می‌شود، از روی صندلی بلند می‌شوم تا عکس بگیرم، کاشانی ثانیه‌هایی به‌فکر فرو می‌رود و ناگهان برمی‌گردد به‌سال‌های خیلی دور، می‌رود توی باغ‌های آباد پدری با درخت‌های به و انار.

سری به تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید: نشسته بودیم با بچه‌ها فیلم نگاه می‌کردیم، یکی از همسایه‌ها آمد و گفت پدرت فوت کرد، سراسیمه رفتم خانه.

وی ادامه می‌دهد: پدرم اهل کاشان و پارچه‌فروش بود و پارچه‌ها را از کاشان می‌آورد و در کرمان و بافت می‌فروخت، دو تا باغ داشت یکی باغ به و انار و یکی باغی با انواع و اقسام درختان، صبح‌ها با باغبان به باغ می‌رفت و میوه‌ها را می‌چید و شاخه‌های خشک را برای زمستان جمع‌آوری می‌کرد.

کاشانی می‌افزاید: یک اسب در باغ‌مان داشتیم، اسمش خال‌خالی بود، پدرم جمعه‌ها به دعوت روستاییانی که پارچه خریده بودند به دهات اطراف می‌رفت، خال‌خالی توی بازاری که در مسیر بود به این طرف و آن طرف می‌پرید و پدرم را اذیت می‌کرد، اما او هیچ‌وقت اسب را نمی‌زد.

روایت پسر از عاشقانه‌های مادر

از کهنسال‌ترین پدر آسایشگاه جانبازان کرمان خداحافظی می‌کنم و به سراغ جوان‌ترین پدر آسایشگاه می‌روم «دکتر علیرضا برهانی‌نژاد».

جانباز قطع‌نخاع علیرضا برهانی‌نژاد جوان‌ترین جانباز کرمانی‌ست، سه فرزند دارد، آنقدر داستان زندگی‌اش را صمیمی و دلنشین روایت می‌کند که گذر زمان را حس نمی‌کنی، از عاشقانه‌های مادرش می‌گوید و از تمناهای مادر وقتی از پزشکان تمنا می‌کرد، نخاعش را از تنش بیرون بکشند و در تن پسرش بگذارند تا دوباره راه برود.

وی می‌گوید: ۲۵ مرداد ماه ۱۳۵۰ در زرند به‌دنیا آمدم، تفاوتی که با بچه‌های دیگر داشتم این بود که من بچه روی داغ بودم، یعنی مادر و پدرم قبل از من یک دختر داشتند که از دنیا رفته بود و با این شرایط از هر بچه‌ای عزیزتر بودم.

این یادگار دوران دفاع مقدس ادامه می‌دهد: دوران کودکی دوران خوبی بود، از همه لحاظ مورد توجه پدر و مادرم بودم، ۷ سال داشتم که انقلاب شد، با وجود سن کم اما موضوعات انقلاب و فعالیت‌های انقلابی بزرگان در متن انقلاب را به یاد دارم از جمله فعالیت‌های پدر و حتی مادرم.

برهانی‌نژاد اضافه می‌کند: پدرم کارمند ذوب‌آهن بود و بعد از انقلاب در جهاد سازندگی زرند مشغول به فعالیت شد، برای آبادانی به روستاها می‌رفتند و برای تامین برق و جاده‌سازی فعالیت می‌کردند.

شرکت در اردوی نظامی در ۹ سالگی

وی می‌افزاید: دو سال بعد از پیروزی انقلاب، مملکت درگیر جنگ شد، ۹ سالم بود، ما در روستای پابدانای زرند بودیم، یک اردوی نظامی تشکیل شد و با توجه به اینکه پدرم هم دست‌اندرکار بود، به‌عنوان کوچکترین عضو در این اردو شرکت کردم و اولین تجربه دوری از خانه و خانواده را در ۹ سالگی تجربه کردم.

اینکه یک بچه ۹ ساله به اردوی نظامی برود و برای رفتن به جنگ تلاش کند، خیلی عجیب است، برهانی‌نژاد هم که عجیب بودن این موضوع را به‌خوبی درک کرده است، می‌خندد و می‌گوید: خودم هم که به آن روزها فکر می‌کنم برایم بعضی از اتفاقات عجیب به‌نظر می‌رسد، اما شرایط دهه ۶۰ این جوری بود و این اتفاقات منحصر به من نیست، یک مادر بچه اولش را به جبهه می‌فرستاد، شهید می‌شد، پسر دومش را هم می‌فرستاد، او که شهید می‌شد و پسر سومش را می‌فرستاد.

وی عنوان می‌کند: با اینکه ۹ ساله بودم، اما اخبار جنگ را دنبال می‌کردم، پدرم به جبهه اعزام شد، ۱۱ ساله که شدم دوست داشتم به جبهه بروم، دست توی کپی شناسنامه‌ام بردم و چند باری تلاش کردم، اما هربار ناکام ماندم.

در جبهه هم درس می‌خواندیم

این جانباز ادامه می‌دهد: سال ۶۳ به کرمان آمدیم، درسته که بچه‌مدرسه‌ای بودم اما همه فکر و ذکرم جبهه بود، معلم دینی ما مرحوم دادبین پدر شهید بود و هروقت از جبهه برای ما تعریف می‌کرد، دل ما را با خودش به آنجا می‌برد.

برهانی‌نژاد می‌افزاید: سال ۶۴ بعد از دو، سه بار تلاش ناموفق سرانجام موفق شدم برای حضور در جبهه نام‌نویسی کنم و برای آموزش به پادگان قدس کرمان رفتم، دوره آموزش ۴۵ روزه‌ای را گذراندم و یک روز صبح کیف مدرسه‌ام را که از شب قبل برای رفتن به جبهه آماده کرده بودم، برداشتم و به بسیج رفتم و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد و به جبهه اعزام شدم، روز بعد از اهواز به خانه زنگ زدم و گفتم به جبهه رفته‌ام.

وی خاطرنشان می‌کند: حضورم در جبهه پس از عملیات والفجر ۸ بود و سه ماه به عنوان بیسیم‌چی در جبهه بودم، شهریور به کرمان برگشتم و در دبیرستان امام خمینی(ره) ثبت‌نام کردم، ما در جبهه هم درس می‌خواندیم و برای ما کلاس درس برگزار می‌کردند.

این جانباز کرمانی بیان می‌کند: یکی، دو ماه به مدرسه رفتم، اما بی‌قرار جبهه بودم و قبل از عملیات کربلای چهار دوباره به جبهه برگشتم، آن عملیات موفق نبود و عراقی‌ها سرمست از پیروزی بودند که عملیات کربلای ۵ را آغاز کردیم، لشکر ۴۱ ثارالله به همراه لشکر محمد رسول‌الله تهران و لشکر فجر شیراز وارد عملیات شدند.

وقتی برای همیشه ویلچرنشین شدم

برهانی‌نژاد می‌گوید: توی نهر جاسم به چشم خودمان جهنم را دیدیم، حجم آتش عراقی‌ها غیرقابل باور بود، خمپاره جای خمپاره به زمین می‌خورد، ۲۹ دی ماه ۶۵ از میان نخلستان‌ها وارد عمل شدیم و از میان نخلستان‌ها به حومه بصره رسیدیم، بچه‌ها با گوشت و پوست‌شان پیشروی می‌کردند و وارد کانال عراقی‌ها شدیم.

وی ادامه می‌دهد: صبح روز بعد در سینه‌کش خاکریز در یک جان‌پناه نشسته بودم، یک لحظه سرم را از خاکریز بیرون آوردم، تا چشم کار می‌کرد ستونی از تانک‌های عراقی روبه‌روی ما بودند، حجم آتش زیاد بود، در این موقعیت با خودم فکرکردم، بیسیم‌چی دیگر کارایی ندارد، از ساعت ۸، ۹ صبح به عقب می‌رفتم و گلوله‌های آرپی‌جی را روی دوشم می‌گذاشتم و برای بچه‌های آرپی‌جی‌زن می‌آوردم تا مانع پیشروی عراقی‌ها شوند.

برهانی‌نژاد اضافه می‌کند: ساعت ۱۰، ۱۰ و نیم صبح خسته شدم، کنار بچه‌ها نشستم تا استراحت کنم، یک‌دفعه نور قرمزی از بالای سرم رد شد، خواستم به جان‌پناه بروم، اما به پشت روی زمین افتادم، تصور کردم موج انفجار مرا پرت کرده، توان هیچ کاری را نداشتم، حتی گردنم را نمی‌توانستم تکان دهم، صدای آه و ناله بچه‌ها را می‌شنیدم، اما در آن لحظه دردی نداشتم.

وی عنوان می‌کند: بچه‌ها آمدند و گفتند برهانی بلند شو، گفتم نمی‌توانم، یکی از بچه‌ها دستش را برد پشت کمرم تا کمکم کند بلند شوم، اما دستش را که بیرون آورد پر از خون بود و متوجه شدیم ترکش به نخاعم خورده است.

این یادگار دوران دفاع مقدس می‌گوید: حدود ساعت دو، سه بعدازظهر من و تعدادی از مجروحان را سوار ماشین سیمرغی کردند که برای رساندن آذوقه و تجهیزات به خط آمده بود، ماشین با سرعت حرکت می‌کرد، من آسمان آبی را می‌دیدم و دست و پای‌مان توی سر و کله یکدیگر می‌خورد.

برهانی‌نژاد اظهار می‌کند: ما را تحویل آمبولانس‌ها دادند و به بیمارستان صحرایی منتقل شدیم، خیلی تشنه بودم، طلب آب می‌کردم، دهانم خشک بود و زبانم مثل یک تکه چوب شده بود، یک پیرمرد گاز استریلی را خیس کرد و آن را روی لب‌هایم گذاشت، در آن لحظه انگار تمام دنیا را به من دادند.

وی ادامه می‌دهد: در بیمارستان صحرایی روی زخم‌های ما باند گذاشتند تا جلوی خونریزی را بگیرند و بعد به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل شدیم و از آنجا با هواپیمای نظامی ۳۳۰ در ساعت یک نیمه‌شب به سمت آسمان پرواز کردیم، دو شبانه‌روز نخوابیده بودم، با اینکه درد و سوزش بدنم آغاز شده بود، اما از بی‌خوابی بی‌هوش می‌شدم و فقط هربار که هواپیما به زمین می‌نشست و بلند می‌شد از شدت درد از خواب بیدار می‌شدم.

برهانی‌نژاد می‌افزاید: سرانجام ساعت ۷، ۸ صبح هواپیما نشست و درب هواپیما باز شد، دی ماه بود، اما هوای گرمی به داخل کابین آمد، در بندرعباس بودیم، زیرا هیچ کدام از بیمارستان‌ها برای پذیرش مجروح جدید جا نداشتند، به بیمارستان شهید محمدی بندرعباس رفتم و اولین اقدام درمانی بعد از مجروحیت را آنجا انجام دادم.

وی یادآور می‌شود: قبل از اینکه به اتاق عمل بروم، گفتند با خانواده‌ات تماس بگیر و به آنها اطلاع بده، اما گفتم نمی‌خواهم خانواده‌ام را درگیر کنم، آنجا بود که به من گفتند نخاعم آسیب دیده و باید همراه داشته باشم، دکتر به من گفت باید سال‌های سال بگذرد تا شرایط یک انسان معمولی را به دست آوری.

برهانی‌نژاد ادامه می‌دهد: به خانه زنگ زدم، مادرم وقتی متوجه مجروحیتم شد، گوشی تلفن را رها کرد و من فقط صدای جیغ‌های او را می‌شنیدیم، همان شب با پدرم با یک کامیون به سمت بندرعباس حرکت کردند، اما من در اتاق عمل حالم بد شد و ناچار شدند مرا به بیمارستان امیرالمومنین تهران اعزام کنند.

وی می‌گوید: وقتی پدر و مادرم به بیمارستان بندرعباس رسیده بودند و جای خالی من را روی تخت پر از خونی دیده بودند که اسمم بالای آن بود، تصور کرده بودند، شهید شده‌ام، مادرم آنقدر گریه و زاری و بی‌تابی کرده بود که او را با اولین هواپیمای جنگی و در میان تعداد زیادی از مجروحان به تهران فرستادند.

مادرم خودش را وقف من کرد

این جانباز جوان تصریح می‌کند: از آن روز مادرم خودش را وقف من کرد، دو سال با من از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این آسایشگاه به آن آسایشگاه می‌آمد، شب‌ها چادرش را روی زمین کنار تخت من پهن می‌کرد و یک بالشت می‌گذاشت و می‌خوابید، مادرم به دکترها خواهش و تمنا می‌کرد و می‌گفت نخاع من را دربیاورید و به بچه‌ام پیوند بزنید تا بتواند راه برود.

برهانی‌نژاد می‌گوید: هنوز که هنوز است مادرم نسبت به من حس دیگری دارد، خواهر و برادرهایم هم این را قبول کرده‌اند که مادرم خیلی به من علاقه دارد.

وی ادامه می‌دهد: ارزش پدر و مادر خیلی بالاست، حالا که خودم پدر شده‌ام، سختی‌ها را درک می‌کنم، ما راهی که رفتیم را خودمان آگاهانه انتخاب کردیم، می‌دانستیم شهادت، مجروحیت و اسارت در انتظار ماست، اما وقتی مجروح می‌شوی، خانواده‌ات هم درگیر این موضوعات می‌شوند.

این یادگار دوران دفاع مقدس عنوان می‌کند: ۱۷ ساله بودم که حالم بهتر شد و توانستم روی ویلچر بنشینم، خدا رحمت کند حاج قاسم یک روز برای احوالپرسی به خانه ما آمد، مادرم گفت: این بچه دوست دارد درس بخواند و از روز بعد حاجی یک ماشین ون را در اختیار بچه‌های جانباز قرار داد تا ما را به مجتمع رزمندگان ببرد و درس‌مان را بخوانیم، در ۲۰ سالگی دیپلم گرفتم.

زندگی خانوادگی در اتاق ۱۶ متری

برهانی‌نژاد می‌افزاید: دو، سه سالی در بنیاد مستضعفان کرمان شاغل شدم، یکی از دوستان جانباز ۷۰ درصدم به من پیشنهاد داد با دخترش ازدواج کنم، حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم جوانمردی می‌خواهد دخترت را به یک جانباز ویلچری بدهی.

وی اضافه می‌کند: اسفند ۷۵ ازدواج کردم، سال ۷۶ تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم، یک سال درس خواندم و در کنکور ۷۷ شرکت کردم و در رشته حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شدم، ابتدا تنها به تهران رفتم و در کوی دانشگاه بودم، بعد از چند ماه همسر و دخترم زهرا به من ملحق شدند.

برهانی‌نژاد می‌گوید: خانواده من و خانواده سه جانباز ویلچری دیگر در چهار اتاق ۱۶ متری خوابگاه متاهلان جانبازان زندگی کردیم و ۶ ترمه لیسانس حقوق را با نمره الف گرفتم و سال ۸۲ در آزمون کانون وکلا قبول شدم و کارشناسی ارشد و دکترا را هم در دانشگاه تهران گذراندم.

وی تصریح می‌کند: زندگی با جانباز خیلی سخت است، افتخار می‌کنیم برای حفظ کیان و ناموس این مملکت از جان خود گذشتیم، تا حالا از هیچ کدام از دوستان جانبازم نشنیدم که از رفتن به جنگ پیشمان باشد، اما کسانی که دور ما هستند خیلی سختی می‌کشند.

روایتی از اولین دیدار با دختر عزیزدردانه

از برهانی‌نژاد می‌خواهم درباره حس و حال اولین دیدار با نخستین فرزندش بگوید، او در حالی که لبخند پررنگ‌تری بر لب دارد، عنوان می‌کند: برای همه لحظه‌ای که خدا به آنها فرزندی را می‌دهد، لحظه زیبایی‌ست، وقتی به من گفتند فرزندم دختر است، خیلی خوشحال شدم، همیشه دوست داشتم دختر داشته باشم، اولین بار که او را پس از تولدش در بیمارستان دیدم، یک ناز عجیبی برای من آورد، حالا بزرگ شده است.

لبخند برهانی‌نژاد کمرنگ می‌شود و می‌گوید: من شرمنده بچه‌هایم هستم، هیچ‌وقت مثل یک پدر عادی نتوانستم به آنها محبت کنم، بچه‌های جانبازان نیازهای عاطفی زیادی دارند، آروزهایی توی ذهن‌شان هست که هیچ‌وقت برآورده نمی‌شود، مثلا دخترم که بزرگتر شده بود به من می‌گفت بابا، دوست دارم با شما به کوه بروم.

وی اضافه می‌کند: بچه‌های شهدا و ایثارگان هیچ‌وقت شرایط عادی برای بزرگ شدن نداشتند، سهمیه‌ها را هم ناخودآگاه و ناخواسته توی سرشان می‌زنند، از بیرون متوجه نمی‌شوند این بچه‌ها در زندگی‌شان چه زجری می‌کشند و چه سختی و محرومیتی را تحمل می‌کنند.

برهانی‌نژاد می‌گوید: موافق سهمیه نیستم، به‌نظرم وظیفه حاکمیت این است که بنیه بچه‌های شهدا و ایثارگران را قوی کند تا در شرایط مساوی و برابر با افراد عادی جامعه رقابت کنند.

آسایشگاه جانبازان کرمان یادگار حاج‌قاسم است

وی در ادامه سخنان خود از سیف‌الدینی مدیر آسایشگاه جانبازان کرمان و کارکنان این مرکز قدردانی می‌کند و ادامه می‌دهد: این آسایشگاه یادگار حاج قاسم است، وقتی بچه‌های جانباز از او خواستند آسایشگاهی را برای‌شان درست کند، او با سردار پوریانی مدیرعامل وقت گهرزمین سیرجان صحبت کرد و این مرکز توسط گهرزمین ساخته شد.

برهانی‌نژاد خاطرنشان می‌کند: ما جانبازانی که اینجا هستیم، هم‌دردیم، از برادر به هم نزدیک‌تریم، شرایط همدیگر را بهتر درک می‌کنیم و احساس آرامش بیشتری داریم.

بیشترین محبت را از مردم دیده‌ام

وی بیان می‌کند: خدا شاهد است، بیشترین محبت را از مردم دیده‌ام، مردم ما خوب و نجیب هستند در سخت‌ترین شرایط حضور دارند، جنگ را مردم اداره کردند، از بدو پیروزی انقلاب دشمن تلاش کرده بین مردم و مسؤولان فاصله بیندازد، مردم تا وقتی ببینند مسؤولان هم زحمت می‌کشند و مشکلات را تحمل می‌کنند حاضرند مشکلات را تحمل کنند، اما وقتی تبعیض‌ها را می‌بینند و اینکه از پول مردم اختلاس می‌شود، حس می‌کنند در حق‌شان ظلم شده است و مدیران باید مراقب باشند بین مردم و مسؤولان فاصله نیفتد.

برهانی‌نژاد اضافه می‌کند: پدر و مادر بالاترین نعمت الهی هستند، برای مردها گریه کردن سخت است، پدرم تا وقتی زنده بود، هروقت به من نگاه می‌کرد، من بغض او را می‌دیدم، اشک توی چشم‌هایش را می‌دیدم، پدرم حتی یک بار به بنیاد شهید مراجعه نکرد و همکارانش تا بعد از فوتش نمی‌دانستند بچه جانباز قطع‌نخاعی دارد.

وی همچنین به جوان‌ها توصیه می‌کند در این شرایط سخت اقتصادی متوجه وضعیت پدر و مادرشان باشند و می‌گوید: درست است سبک زندگی جوانان و نیازهای‌شان متفاوت شده است، اما بدانند پدر و مادرشان هرچه داشته‌اند از آنها دریغ نکرده‌اند.

وی می‌گوید: هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه‌هایش را دارد و من هم امیدوارم بچه‌هایم در هر زمینه‌ای که خودشان انتخاب می‌کنند، موفق باشند و برای کشورشان هم مفید باشند و دین‌شان را به مردم خودشان ادا کنند.

مردم ما لایق بهترین‌ها هستند

برهانی‌نژاد در پایان سخنانش بیان می‌کند: انسان‌ها، سرنوشت خودشان را با انتخاب‌های‌شان رقم می‌زنند، برای همه جوانان این مملکت آرزوی خوشبختی می‌کنم و اینکه همه به آرزوهای‌شان برسند چون مردم ایران لایق بهترین‌ها هستند و باید زندگی مادی و معنوی خوبی داشته باشند، کشور ما هم پتانسیل خوبی برای خوشبختی مردم دارد.

پایان پیام/۸۰۰۱۹/ب

منبع: فارس

کلیدواژه: آسایشگاه جانبازان کرمان حاج قاسم جانباز قطع نخاع کرمان یادگار دوران دفاع مقدس آسایشگاه جانبازان خانه ما را بگیرد ادامه می دهد پدر و مادر شرکت کردم منتقل شد حاج قاسم عراقی ها برای ما هیچ وقت برای هم بچه ها یک سال سال ۵۹ آن روز

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۰۱۲۷۸۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

زائران کرمانی ۸ اردیبهشت به حج عمره اعزام می‌شوند

محمد علی ایرانمنش گفت: با تلاش و پیگیری‌های انجام شده به همت سازمان و حج و زیارت، وزارت امور خارجه و اعلام شرکت هواپیمایی ایران‌ایر مبنی بر موافقت‌ با مجوز‌های پروازی، اعزام زائران عمره از ۳ اردیبهشت آغاز می‌شود.

وی افزود: برای استان کرمان، ۳ کاروان ۸۵ نفره در قالب یک پرواز تخصیص داده شد و توزیع این کاوران‌ها براساس امتیاز و تعداد زائران ثبت نامی که زودتر واریز وجوه داشتند به شهر‌های کرمان  یک کاروان، رفسنجان یک کاروان و زرند یک کاروان صورت پذیرفت که براساس لیست ابلاغی سازمان با زائران مشمول تماس گرفته شد و این زائران در کاروان‌های بیان شده ثبت نام شدند.

مدیر حج زیارت استان کرمان اضافه کرد: با برنامه ریزی به عمل آمده و پس از صدور روادید، اعزام زائران کرمانی به حج عمره در قالب یک پرواز در ۸ اردیبهشت ماه از ایستگاه پروازی کرمان انجام خواهد شد.

وی بیان داشت : مدت سفر حج عمره، ۱۰ روزه و هزینه سفر، بین ۴۲ تا ۴۳ میلیون تومان اعلام شده است.

باشگاه خبرنگاران جوان کرمان کرمان

دیگر خبرها

  • کرمان قهرمان مسابقات والیبال دانش آموزان استان کرمان شد
  • آقای احمدی نژاد! اسرائیل، کشور است؟ /ناگفته هایی درباره واکنش معنادار رئیس جمهور پیشین به حمله موشکی سپاه
  • تعظیم در برابر قدرتی که ساعت‌ها آسمان سرزمین‌های اشغالی را تسخیر کرد
  • (ویدئو) شروع رابطه عاشقانه سحر دولتشاهی و پیمان معادی
  • توده ۱۸ کیلویی از بدن یک بانوی بهشهری خارج شد
  • روایتی جدید از مرگ پرابهام خواننده مشهور | ناگفته‌های همسر ناصر عبداللهی از دلیل مرگ او
  • تولید برق از داستان های غمبار عاشقانه/ تابوی تخریب تصاویر افراد زنده در چین (فیلم)
  • زائران کرمانی ۸ اردیبهشت به حج عمره اعزام می‌شوند
  • ناگفته‌های همسر ناصر عبداللهی از مرگ او پس از ۱۸ سال
  • ناگفته های همسر ناصر عبداللهی از مرگ او پس از ۱۸ سال